...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

«رویِ گسلِ زلزله انگار نشستم»


«رویِ گسلِ زلزله انگار نشستم»



روی گسلِ زلزله انگار نشستم

با لرزه و پس‌لرزه به‌ناچار گسستم


گفتم به خداییِ تو تردید ندارم

معلوم شد آخر که چه گوساله‌پرستم


فریاد از این قومِ بشرگونه‌ی شیطان

یک لحظه فروریختم، این عهد شکستم


لا حَولَ وَ لا قُوةَ اِلّا تو یگانه

سوگند که بر غیرِ تو امید نبستم


سلطانِ جهانی و خدایی بلدی، شُکر

در حیطه‌ی گسترده‌ی آغوشِ تو هستم


راضی به رضایِ تو شدم نیمه‌ی این راه

اعجازِ تو نازل شد، از این حادثه جَستم


1400.03.30 

«گسترده شدم وقت اذان، از تو سرودم»


«گسترده شدم وقت اذان، از تو سرودم»



انگار به آغوش تو معتاد شدم رفت... 

سرگشته‌ و آشفته‌ چنان باد شدم رفت... 


هی تیشه زدم... ریشه ولی دل به زمین بست

از قید همین تیشه هم آزاد شدم رفت...


دل‌بسته‌ی مهرت شده‌ام، دست‌مریزاد!

در گستره‌ی جان تو نوزاد شدم رفت...


من لایق سرمستی این باده نبودم

سرّی است در این جام که دل‌شاد شدم رفت...


مخروبه‌ی جان را به خرابات کشاندم

از آه شرربار تو آباد شدم رفت...


در دام تو افتاد دلم، هیچ نگفتم

حالا پی آن واقعه صیاد شدم رفت...


هنجار شکستی و گسستی و برستی

آن قدر که بی پایه و بنیاد شدم رفت...


این اصل و نسب عاریه بود از تو چه پنهان

بی خانه و کاشانه و بر باد شدم رفت...




۱۴۰۰.۲.۸



کودتا کردم فراموشت کنم، اما نشد...


" کودتا کردم فراموشت کنم، اما نشد... "



کودتا کردم فراموشت کنم، اما نشد...

عهد کردم ترک آغوشت کنم، اما نشد...


در من این آتشفشان فعال‌تر از قبل شد

قصد کردم سرد و خاموشت کنم، اما نشد...


در وجودم ریشه کردی باصلابت، استوار  

آمدم از بیخ مخدوشت کنم، اما نشد...


مانده‌ام چشم انتظارت تا که مهمانم شوی

خواستم دعوت به دمنوشت کنم، اما نشد...


سرکشیدی بی هیاهو در حریم خانه‌ام

سعی کردم مست و مدهوشت کنم، اما نشد...


چشم و گوشت مسخ دنیایی پر از اوهام شد

گفتم آخر پنبه در گوشت کنم، اما نشد...


شرط کردم عاقبت این مهر بی اندازه را

بی صدا سنجاق تن‌پوشت کنم، اما نشد...


توبه کردم، عهد کردم، شرط کردم با خدا

 خواستم بالکل فراموشت کنم، اما نشد...



1398.12.5


" آبستن دیدار تو هستم، خبرت نیست "


" آبستن دیدار تو هستم، خبرت نیست! "



بدجور گرفتار تو هستم، خبرت نیست!

آبستن دیدار تو هستم، خبرت نیست!


آن‌قدر که دل دادم و پاسخ نگرفتم

این بار طلب‌کار تو هستم، خبرت نیست!


برگرد که آخر شود این خانه‌به‌دوشی

من یار وفادار تو هستم، خبرت نیست!


هم‌پای دلت راه دراز آمده ام، حیف...

در صفحه‌ی رادار تو هستم، خبرت نیست!


کش‌دار شد آن کوچ پرابهام تو، بس کن...

هم‌بستر انکار تو هستم، خبرت نیست!


اسطوره‌ی تاریخی من! وای به حالت... 

این بار عزادار تو هستم، خبرت نیست!



1398.10.30

من هیچ کسم اما در من همگان جمعند


" من هیچ کسم اما، در من همگان جمعند "



پاشیده شدم از هم، خمپاره نمی‌خواهم

خواب از سر من پر زد، گهواره نمی‌خواهم


هم وسعت کیهانم، گسترده شدم انگار

بی حدم و بی مرزم، دیواره نمی‌خواهم


من هیچ کسم اما، در من همگان جمعند

صد چهره‌ی بی نقشم، رخساره نمی‌خواهم


منظومه‌ی بی شمسم؟! یا شمس خودم هستم؟!

نورم همه سرتاسر، سیاره نمی‌خواهم


بیخود پی خود، در خود، می‌گردم و می‌چرخم

کافی است، وجودم را آواره نمی‌خواهم


از بس که درون خود غریدم و باریدم

چون آینه گویایم، انگاره نمی‌خواهم


از مقبره برگشتم، رنجم همه در خاک است

  سرزنده‌تر از قبلم، کفاره نمی‌خواهم


در اوج خودآگاهی، از نفس گذر کردم

من معنی پروازم، طیاره نمی‌خواهم


بی باده عجب مستم، در راه خراب آباد

بیچاره‌ی این راهم، من چاره نمی‌خواهم...



۱۳۹۸.۹.۱۳


ای کاش ناخدا به دلم اعتنا کند


" ای کاش ناخدا به دلم اعتنا کند"


چیزی نمانده تا که سکوتم صدا کند

فریاد، ضجه، بغض نهان، کودتا کند


چیزی نمانده این همه آشوب و انقلاب

پس‌پرده‌های فاجعه را برملا کند  


اهریمن از درون به دلم طعنه می‌زند:

هی تو! چه کرده‌ای که خدایت دوا کند!؟


می‌ترسم این حرامی ترسوی بی‌بخار

تیری حواله بر من یک‌لاقبا کند


در پرتگاه خوف و رجا ایستاده‌ام

ای کاش ناخدا به دلم اعتنا کند


پا پس نمی‌کشم به خداوندی خدا

باید قضای آه مرا خود ادا کند



1398.8.27


بازار سیاه فکرهایم داغ است



" بازار سیاه فکرهایم داغ است "




این درد که می‌کشم برایم خوب است

وقتی که مسیر زندگی مطلوب است


انگار که پتک در سرم می‌کوبند

این همهمه‌ها نتیجه‌ی سرکوب است


از فتنه‌ی ذهن دور خود می‌پیچم

مسموم شدن بهای این آشوب است


بازار سیاه فکرهایم داغ است

هرچند که جنس، جنس نامرغوب است


دربند خیال و فکر و اوهامم باز

شاید تب تند خوردن مشروب است


لعنت به هبوطی که به فکرم واداشت

این قصه به آدم از ازل منسوب است


جنگ است میان دیو و دلبر اما 

شیطان درون در انتها مغلوب است



1398.8.12


هذیان‌واره‌ای در دو بیت مستقل


هذیان‌واره‌ای در دو بیت مستقل ...


.

.

.

جرم نکرده‌ای به تو نسبت نداده‌اند

گندم نخورده‌ای که بدانی هبوط چیست


از اوج آسمان به زمینت نخوانده‌اند

باران نبوده‌ای که بدانی سقوط چیست

.

.

.


?/?/1396

در حیرتم، گویی خدا بدجور خواب است




      " در حیرتم، گویی خدا بدجور خواب است "




یکریز بعد از رفتنت حالم خراب است

دنیای بیرون وسعتی در یک حباب است


ردّ تماسم میدهی هر دفعه بدتر

این عشق ساکت پیشه  اسباب عذاب است 


گفتم که در خود حل شوم بی هیچ پرسش

جانم ولی درانتظاری بی جواب است


صبری ندارم بیش از این، لعنت به دوری

سرریز کردن های من از التهاب است


در خود شکستم چون سکوتی چند ساله 

این کودتا در من، به نوعی انقلاب است


کابوس این مدت امانم را بریده

در حیرتم، گویی خدا بدجور خواب است


باور ندارم بی تفاوت بودنت را

پایان این پنهان شدن، کشف حجاب است


بیهوده بازی می کنی با این پیاده

وقتی یقین داری که شاهت کیش و مات است




1398.8.6


پس‌کوچه‌های ذهن من ولگرد دارد

 


" پس‌کوچه‌های ذهن من ولگرد دارد"




بدجور جایی از وجودم درد دارد

پس‌کوچه‌های ذهن من ولگرد دارد


‌ یکباره تندی میکند جانم هرازگاه

 جسمم ولی اخطارهایی زرد دارد


چاقو به جانم میزنم گویی پزشکم

خب جرم سنگین عاقبت پیگرد دارد


بیهوده در جنسیتم تردید دارم

هر زن درونش هاله‌ای از مرد دارد


بالا و پایین می‌کنم غافل از این‌که

این پلکان در پیچ خود پاگرد دارد


گویی که جوش آورده‌ام طبعم خراب است

آتشفشان پسماندهایی سرد دارد

.

.

.



1398.7.30


بی تو آبادی ایران به چه کارم آید؟!


" بی تو آبادی ایران به چه کارم آید؟ "




بی تو گیسوی پریشان به چه کارم آید؟

حال و احوال به سامان به چه کارم آید؟


رفته‌ای، بعد تو دیگر "دل خوش سیری چند"؟

خبر از سوی تو پنهان، به چه کارم آید؟


جان به آغوش بیابان دلم بردم باز

پرسه در کوچه خیابان به چه کارم آید؟


خاطراتت وطنم بود ولی ویران شد

بی تو آبادی ایران به چه کارم آید؟


تا حوالی دلم آمده‌ای خیمه بزن

طبع پرگاری دوران به چه کارم آید؟


صبر ایوب ندارم که تو یوسف شده‌ای

بوی پیراهن جانان به چه کارم آید؟


سخره‌ی شهر شدم بس که تو را خواسته‌ام

بی تو این شهرت و عنوان به چه کارم آید؟


قلبم افتاد به دستت همه خاکستر شد

شوکت و تخت سلیمان به چه کارم آید؟


بی جهت زنگ در خانه زدی، دررفتی

مرد ترسوی گریزان به چه کارم آید؟



1398.7.29



این قصه شد آغاز، ولی من گله دارم


" این قصه شد آغاز ولی من گله دارم "



این قصه شد آغاز، ولی من گله دارم

آغوش شما باز، ولی من گله دارم


انگار نه انگار رها کردی و رفتی

حال آمده‌ای باز، ولی من گله دارم


از شش جهت افتاد دلم در پی‌ات آخر

بن‌بست شد این ماز ولی، من گله دارم


چون پازل درهم پرم از تکه‌ی مبهم

ظاهر غلط ‌انداز ولی، من گله دارم


گفتند که این عشق همان راحت جان است

شد خانه‌برانداز ولی، من گله دارم


از بس که فروخوردم و هیچ از تو نگفتم

غمباد شد این راز، ولی من گله دارم


آن‌قدر زدم بر در این خانه که انگار

این بار شد اعجاز، ولی من گله دارم


این صحنه مجاز است؟ عجب! یا که حقیقت؟!

آغوش شما باز، ولی من گله دارم؟!




1398.7.26

گاهی به یک فنجان غزل مهمان من باش



" گاهی به یک فنجان غزل مهمان من باش "




گاهی به یک فنجان غزل مهمان من باش

حتی شده یک شب، ولی جانان من باش


کنج خراب آباد دل گنجی است پنهان

خواهان پیدا کردنی، از آنِ من باش


شاید ورق برگشت و ساحل زیر و رو شد

حالا که من طوفانی‌ام، سکـان من باش


تا آخر دنیا دمی باقی است از ما

فرصت غنیمت دان و هم‌پیمان من باش


زخم عمیقی یادگاری از تو دارم

طاقت اگر داری، خودت درمان من باش


حس حضورت مختصاتی تازه دارد

این بار رسمی تازه کن، سامان من باش


دین و دلم را برده‌ای، کافی است دیگر

در مرز این لامذهبی، ایمان من باش


من خود زلیـــــخای زمانم، باورم کن

سردی رها کن، یوســــف کنعان من باش





1398.2.27




دوباره آغاز می شویم امسال

« دوباره آغاز می‌شویم امسال »




دوباره آغاز می‌شویم این سال


اما نه هم چون هرسال 


دوباره آغاز می‌شویم


این بار


از همین لحظه


هم اکنون


در امتداد شاهراه ناب بودن


نه از ابتدای مسیر


نه از « نقطه، سر خط ... »


درست از همین جا


همین نقطه


همین مختصاتی که ایستاده‌ایم


درست یا نادرست



رها از سنگینی صلیبی 


که از نخستین دم 


هر یک از ما هماهنگ و همسو با تکاملمان


به دوش کشیده‌ایم


تا امروز


تا اینک

.

.

.


رها از سیاه و سپید و گاه خاکستری


 روزگاران رفته


رهای رها...



دوباره آغاز می‌شویم


این بار با هم


در کنار هم


دست در دست هم


با تمام توان


همراه‌تر از همیشه


رو به مسیری سرسبزتر، 


پرنورتر، 


آبادتر



با حضوری آگاه‌تر


وجودی درخشان‌تر


و قلبی مهربان‌تر



برای ساختن خودی تازه‌تر، 


لطیف‌تر


غرق در آرامش و امنیت



برای زیستن در جهانی 


سراسر صلح و آشتی


سراسر سادگی و راستی




دوباره آغاز می‌شویم


امسال 


با هم


در کنار هم


همراه‌تر از همیشه



دوباره آغاز می‌شویم

.

.

.



اسفند 1397

« برگرد جوخه منتظر حکم تیر توست ... »



« برگرد جوخه منتظر حکم تیر توست ... »





لعنت  به من که خاطره ها را فروختم

یکباره شعله ور شدم از ریشه سوختم


آتش زدم به خرمن هر آنچه بین ماست

ای وای از زبان ... که از احساس من جداست


حالا که لای منگنه گیر است جان من

سوهان نزن تو حداقل بر روان من



حرف و حدیث تازه تری دست و پا نکن

بی معرفت ... برای جدایی دعا نکن


خروارها بهانه به خرجم نمی رود

افکار آمرانه به خرجم نمی رود


گفتی حریم آینه را تار کرده ام؟!

حال و هوای زار تو را خوار کرده ام؟!


دندان لق این همه تردید را بکن

آماده ی سفر نشو ، بیهوده جا نزن


.

.

.


رفتی و راه خویش گرفتی و رد شدی؟!

کی پشت پا زدن به دلم را بلد شدی؟!


برگرد جوخه منتظر حکم تیر توست

این لاشه تا نهایت دنیا اسیر توست


برگرد ماشه را بکش آب از سرم گذشت

شلیک کن ... که بغض دلم بی صدا شکست


.

.

.


دیگر حریم آینه را " ها " نمی کنم

از سر گناه وارده را وا نمی کنم 


هی در مسیر رد شدنت پر نمی کشم

در کوچه باغ خاطره ات سر نمی کشم 


آرام سر به جوخه ی تسلیم می نهم

حکم  آن چه خواستی بده، من وانمی‌دهم...






1395.2.11

" رویا "


" رویا "



کاش برگردی و این غائله را ختم کنی


عاقبت قصه ی این فاصله را ختم کنی



مشت محکم به در گاله ی مردم بزنی


پچ پچ و حرف و حدیث و گله را ختم کنی


 

راه و رسم سفر از حافظه ام پاک کنی


بنشینی نفسی...  ولوله را ختم کنی



ریش و قیچی همه در دست خودت باشد و باز


قصد رفتن نکنی... مسئله را ختم کنی



یک دل سیر نگاهم بکنی ... بغض کنم


خشم خارج شده از حوصله را ختم کنی



بگذاری که در آغوش تو سرریز کنم


تا ابد مرثیه ی باطله را ختم کنی



همه ی خواب و خوراکم شده ای سی سال است


فرصتی نیست که این مشغله را ختم کنی



کاش از قافله ی مرگ جدا می ماندی


نشد افسوس ... که این غائله را ختم کنی ....



1395.1.5

" تا رهایی یکی دو دم مانده ... "



" تا رهایی یکی دو دم مانده ... " 



به اسارت کشیده ای ای دوست


سخت و شاهانه هر چه هستم را


تا رهایی یکی دو دم مانده


خط بکش بر تمام دلهره ها




قفل زندان بازوانت را


بشکن امشب ، هر آنچه باداباد


عزم رفتن نمیکنم ... هستم


وعده ی ما مسیر مهرآباد




باورم کن ... یقین بدان این بار


من، تو ام در شمایلی دیگر


فارغ از وصله های نامفهوم


منتظر ... تا بخوانی ام از سر



.

.

.

.


پنجه در پنجه ام فروبردی


از اسارت رها شدم انگار


دست ها در دو سوی پیکرمان


بر صلیبم کشیده ای این بار !




وعده دادی رها شویم آخر


از دو بودن ... دو من ... دو تن ای دوست


بر صلیب یگانگی حالا


من، تو ام گوییا ... تو، من ای دوست




ساکن معبد دلیم امروز


زنده ... بی قید و بند همچون باد


وربکش پشت گیوه ... راهی شو


وعده ی ما مسیر مهرآباد ...




1394.1.7

« ... کسی عین خیالش نیست ... »




«  ... کسی عین خیالش نیست ... »




هزاران بار می میری، کسی عین خیالش نیست


از این دل مردگی سیری، کسی عین خیالش نیست




سطوح هستی ات بی وقفه با هم در ستیزند و


تو با پس لرزه درگیری، کسی عین خیالش نیست




شبیه داستان فیل در خاموشی دانش


سراغ از نور می گیری، کسی عین خیالش نیست




مترسک وار در جالیز دنیا بی هدف ... سرپا ...


اسیر چنگ تقدیری، کسی عین خیالش نیست





در این خوف و رجا آن قدر سرگردان و حیرانی


که خود در حال تبخیری، کسی عین خیالش نیست




میان پنجه ی افکار و احساسات بیهوده


چه بیرحمانه زنجیری، کسی عین خیالش نیست




نشان از وحدتی دیرینه در آیینه می بینی


ولی مغلوب تکثیری، کسی عین خیالش نیست




سماجت می کنی با خویش می جنگی و هر لحظه


هزاران بار می میری، کسی عین خیالش نیست ...







1392.12.15

« سکوتم شکست و غزل پا گرفت ... »



« سکوتم شکست و غزل پا گرفت ... »





او هم به سهم خود به سکوتم کشید و رفت



رندانه شاه سرکش دل را برید و رفت



بر آس زخم خورده ی دل برگ سر زد و



آخر نقاب چهره ی خود را درید و رفت



وقتی به یمن شانس حکومت به او رسید



گرگی شد و به جان محبت پرید و رفت



احساس و مهر و عاطفه را دور زد - چه حیف -



بغض و غرور له شده ام را ندید و رفت



هر دست را به لطف تقلب برنده شد



حاکم کتی به جای صدارت خرید و رفت



افتاد از نگاه من و چشم این و آن



در پیله ی نمور جهالت خزید و رفت ...





1393.10.11

" حیف از امانتی که به انسان سپرده شد. .. "



« حیف از امانتی که به انسان سپرده شد... »




این روزها حقیقت قرآن عوض شده


رمز و رموز خلقت انسان عوض شده



این روزها تمامی ادیان غریبه اند


حتی اصول ساده ی ایمان عوض شده



آدم طلایه دار گناه است و بی گمان


اسباب مکر و حیله ی شیطان عوض شده



گویی خلیفه ای که خدا آفریده بود


در قالب مجازی دوران عوض شده



حیف از امانتی که به انسان سپرده شد


آن عهد... آن قرار چه ارزان عوض شده...



............................




1393/06/12

« رگبار فصلی »



« رگبار فصلی »



کمی خسته از روزگارم... همین


به رگبار فصلی دچارم... همین



نه کوهی... نه چاهی پذیرای من...


که لبریز داد و هوارم... همین



شبیه نفس های نااستوار


به اجبار، در احتضارم... همین



همان قوز ِ بالای قوزم مدام


که جای به جایی ندارم... همین



چه گویم از آوای تنهایی ام؟


که هم بغض حلقوم تارم... همین



حضور نچسبی شدم سال هاست...


... و بازنده ی این قمارم... همین



زمان سفر کاش سر می رسید


معلق در آغوش دارم... همین...





1393/03/05

《 آوار واژه ها 》


« آوار واژه ها » 



من از شکست آینه ها حرف می زنم 


از بغض در سکوت خدا حرف می زنم 



وقتی هوار می کشم " آوار واژه هاست "

 

از مرگ بیهوای صدا حرف می زنم 



در جشن گفته های به ظاهر شنیدنی 


از کفن و دفن عهد و وفا حرف می زنم 



یک آن اگر کنار کشیدم هوس نبود... 


از زخمه های جور و جفا حرف می زنم 



هر بار نقره داغ شدم در میانتان 


چون بر خلاف میل شما حرف می زنم 



گیرم که زورتان به هرس کردنم رسید 


من از جوانه های ریا حرف می زنم 



بیهوده پای لنگ زبان را بریده اید 


چون با نگاه غرق دعا حرف می زنم... 




1393/2/25

« تاریخ انقضا »


« تاریخ انقضا »




امروز روز آخر پیوند ما دو تاست


از این به بعد عرصه ی تقدیر ما جداست



راهی که رفته ایم به آخر نمی رسد


چون سرنوشت ضامن اصلی ماجراست



وقتی که اعتماد به بن بست می رسد


آن جا شروع تازه ی بحث و گلایه هاست



رو شد حقیقتی که اسیر نقاب بود


دیگر زمان مصرف تو رو به انقضاست



حرفی نمانده... بغض مرا بیش تر نکن


هی دست و پا نزن که بمانی... سفر به جاست



کاری نکن که حرمت آیینه بشکند


رد شو... برو... که بودنت از ابتدا خطاست




1392/12/11

« بغضی نشسته بیخ گلوگاه بودنم »


« بغضی نشسته بیخ گلوگاه بودنم »




بغضی نشسته بیخ گلوگاه بودنم


شاید بهانه ای ست برای سرودنم



یک حرف درمیان، به دلم طعنه می زنم


از آن که در نگاه تو یک دانه ارزنم



گاهی به پرتگاه شماتت رساندی ام


شرمنده از خودم شدم، از این که یک زنم



با ته نشین خاطره ها سر نمی کنم


هر بار وعده می دهی تا وقت خرمنم



با دست اگر که پس زدی با پا کشاندی ام


دیگر نگو که باعث و بانی فقط « منم »



حالا اگر که رفتنم قصد نهان توست


باشد به چشم، راهی هر کوی و برزنم...




1392/12/09


"... هیچ نیست"


« ...  هیچ نیست »




تازگی ها وسعت دنیا به چشمم هیچ نیست


زندگی غیر از کلافی کور و درهم هیچ نیست 



هر چه بر لوح حقیقت طرح انسان می کشم


حاصل کارم به جز تصویر مبهم هیچ نیست 



پشت سر را... پیش پا را... زیر و رو کردم ولی


جز نماد رد پای محو آدم هیچ نیست



سایه ی تقدیر سنگین است اما چاره چیست؟! 


سهمم از دنیای همراهان همدم هیچ نیست



ذوب شد بود و نبودم در هجوم شعله ها


مرهم زخمم به غیر از اشک نم نم هیچ نیست



در مسیر بی کسی با پای لنگان می روم


چون در آخر جز وداعی تلخ و محکم هیچ نیست...  




1392/12/08

« بوی کافور می دهم گویا... »


« بوی کافور می دهم گویا... »



بوی کافور می دهم گویا


می برندم به آسمان انگار


گرچه با میل خود کفن پوشم


می کشندم جماعتی بسیار



ظالمانی که داعی حقند


قاضیانند و مجری اسلام


حکم آزادی مرا دادند:


« مجرم است و جزای او اعدام »



جرم من چیست؟ ارتدار؟! الحاد؟!


مفسدم خوانده اند در ظاهر


می سپارم به او قضاوت را


مومنم من، نه ملحد و کافر



قله ی مرگ را که پیمودم


حلقه ای دور گردنم افتاد


پرطپش شد تمام ذراتم


در سکوتی به هیبت فریاد



لحظه ی پر کشیدن از خاک است


اشهدم را سروده ام صد بار


می برندم به آسمان اما


پیکری تاب می خورد بر دار




1392/02/13




« شاعر بی صدا »

« شاعر بی صدا »



گفت : سکوت کن، بمان؛ حرف طناب دار توست


زنده به مرگ واژه ای، کار به اختیار توست



حال که حکم کرده ای فرصت اعتراض نیست


مجرمم و جزای من مایه ی افتخار توست



شاعر بی صدا شدم، وارث واژه ی سکوت


لاشه ی پاره پاره ام حاصل اقتدار توست



میوه ی اعتماد من دست خوش هوس نشد


ریشه ی شک در این میان روزه ی شبهه دار توست



سایه به سایه آمدم لنگ زنان کنار تو


علت ماندنم فقط شانه ی بردبار توست



رد شو از این گلایه ها شاه غزل سرای من


حرف نمی زنم بمان، کار به اختیار توست...




1392/11/25

« گریزی نیست انگاری... »


« گریزی نیست انگاری... »



شبیه مسلخ خونین اعدامم


پر از تشویش خاطر


اضطراب کال بی پایان


به روی شاخه ی تردیدهای خشک بی حاصل...



نگاه خیره ام ماسیده بر تصویر دردآلود یک انسان


که با اجبار سوی سایه ی تقدیر می لنگد


و می غرد درون خندق دل بی صدا اما...



گریزی نیست انگاری...


زمین ذات من این روزها خونین ترین محصول را دارد


خلاف میل آدم ها...


خلاف میل آدم ها...



1392/11/25

« اقرارنامه »


« اقرارنامه »


دیگر تمام شد، مچ خود را گرفته ام


در پیچ و تاب گردنه ی نفس بد سرشت


مانند استخوان دو شاخی که در گلوست


دیری است مانده ام به گلوگاه سرنوشت




زندانی توالی تردیدها شدم


میدان بسته ای که به آخر نمی رسد


روحی که آش و لاش شد از سنگ سار شک


حتی به مرز سایه ی سنگر نمی رسد




گفتم که زیر و رو کنم احساس خویش را


آن شب تبر به دست به سوی تو آمدم


میخواستم که ضربه ی آخر به دست تو...


اقرار می کنم به هوای تو آمدم




با دیو خشم و کینه گلاویز بودم و...


پایم به دام ذهن تبه کار گیر کرد


تا آمدم که... وای... تبر... مشت باز من


شکم مرا در اوج حقارت اسیر کرد




تیر از کمان رها شد و حرمت به باد رفت


قلبی شکست در پی آوار واقعه


من ماندم و ندای درون، حسرتی عمیق


چشم انتظار بخشش و... پاسوز فاجعه




حالا مدام در پی ایمان گم شده


حس تو را عجیب ورانداز می کنم


شاید به فصل تازه تری از یقین رسم


از اصل اعتماد تو آغاز می کنم...





1392/10/29

« بی تاب رفتنم اجلم را صدا کنید »


( برادر عزیزم « نوید جان »

سپاسگزارم از وقتی که صبورانه و بی منت برای ویرایش این دلنوشته صرف کردین

امیدوارم بتونم به درستی قدردان زحماتتون باشم )






« بی تاب رفتنم اجلم را صدا کنید »





بی تاب رفتنم اجلم را صدا کنید


آیینه را از آه نهانم جدا کنید



روحم که در تجرد مطلق رها شده


قصری برای این تن خاکی بنا کنید



وقتی به سنگ سخت لحد سجده می برم


« یس » و « حمد » خوانده برایم دعا کنید



با طبع سرد خاک کنار آمدم ولی


این طبع را به حرمت « قرآن » دوا کنید...



*****

این بغض در حریم غزل جا نمی شود


با من به سبک تازه تری اقتدا کنید



*****

با مثنوی هوای غزل تازه می شود


شعرم به لطف درد خوش آوازه می شود



بی وقفه پا به پای قلم گریه می کنم


بر حال و روز زار دلم گریه می کنم



بغضم مجال از تو سرودن نمی دهد


اشکم به واژه فرصت بودن نمی دهد



زندانی سکوتم و در دخمه ی زمان


زخمی تر از همیشه ام از زخمه ی زبان



خون می خورم مدام ولی دم نمی زنم


گنداب عمر طی شده را هم نمی زنم



این حرف های کهنه مجابم نمی کنند


دیگر اسیر وهم سرابم نمی کنند



حالا گلیم خاطره ها زیر پای توست


انبوه تار و پود جدا زیر پای توست



از عرش تا به فرش... همین کل ماجراست


آغاز یک حقیقت پوشیده در « چرا » ست



سنگم ولی صبورترینم برای تو


اقرار می کنم که شکستم به پای تو



روحم ترک ترک شده از لرزه های غم


دیگر صدای ترد شکستن نمی دهم



گویی هنوز بند دلم پاره می شود


وقتی که در هوای تو آواره می شود



کوه یخ غرور تو را آب می کنم


آن دم که « باورم به تو » را خواب می کنم



شک می کنم به تو، به خودم، هر چه بین ماست


این شک درست مثل خوره... گرچه نا به جاست



حسم که کال مانده به چیدن نمی رسد


در مسلخ زبان به شنیدن نمی رسد



دیگر شکنجه ای ست تنفس بدون تو


در انتظار مرگ، کفن بر تنم، نرو



پنهان شدی و... بهت مرا هیچ کس ندید


آن جا که دست های درختان به هم رسید



حالا که بند ناف تو از من جدا شده


روح و روان من به جنون مبتلا شده



اما به عمق فاصله دامن نمی زنم


با داس شک به ریشه ی خرمن نمی زنم



بی خود حریم آینه را نم نمی کنم


دم نوش خاطرات تو را دم نمی کنم



آرام می نشینم و تسلیم می شوم


در مختصات واقعه ترسیم می شوم...




*****

بغضم به لطف شعر مداوا نشد ولی...


در قاب « مثنوی و غزل » جا نشد ولی...



این پرسه های هرز قلم صادقانه بود


باور نکن که بغض دلم بی بهانه بود



وقت سفر رسیده برایم دعا کنید


بی تاب رفتنم اجلم را صدا کنید...




1392/09/18

« این بار هم برای سکوتم دعا کنید »





« این بار هم برای سکوتم دعا کنید »



این بار هم برای سکوتم دعا کنید


جانم به لب رسیده خدا را صدا کنید



از زندگی کنار شما زجر میکشم


داری برای رفتن من دست و پا کنید



تا کی به تیغ تیز زبان زخم میزنید؟


تیر خلاص چله ی خود را رها کنید



از گوشه و کنار شنیدم که... تهمت است


این وصله های بی سر و ته را جدا کنید



انگار در سکوت خدا برد با شماست


باشد... شما برای هبوطم دعا کنید!!!




1392/07/18

« من با خودم به وسعت دنیا غریبه‌ام »


« من با خودم به وسعت دنیا غریبه‌ام »



امروز بی‌صداتر از آئین آینه


در سایه‌سار سادۀ افکار


                      در سکوت


                             بی‌پرده در زلالی احساس با توام



حس دوگانه‌ای به دلم طعنه می‌زند


من با خودم به وسعت دنیا غریبه‌ام



می‌جویم آن سواحل در زیر آب را


با آن‌که دفن می‌شوم



                     اما...


                       راه گریز نیست


                                 می‌جویمت مدام


                                            در کام ماسه‌ها...



من در تو گم شدم


در لایه‌های درهم بی‌پاسخی هنوز


آواره در سؤال و جوابی که مبهم است


پابند یک نگاه...


در پیچ و تاب حلقۀ زنجیر سرنوشت...


در عمق آن شبی که نشستم کنار عشق...


در جسم دل‌شکستۀ دنیای بدسرشت...


                            من در تو گم شدم


                                       در خاطرات تو...




بیگانه‌ای چرا؟!


         من می‌شناسمت


                 آری هنوز هم


                     در تار و پود من


                         پرز غریب بودنت آزار می‌دهد...




من با توام هنوز


با زخم کهنه‌ای که به جانم نشانده‌ای


                              هم‌راز و هم‌صدا


                                         آواره‌ام هنوز...


                                                  آواره‌ام هنوز...




1392/06/24





« رسیده کارد به اعماق استخوانم باز »





« رسیده کارد به اعماق استخوانم باز »




دوباره لحظۀ اعدام و بغض، جلاد است


و زخم کهنۀ من پابه‌جفت در یاد است



رسیده کارد به اعماق استخوانم باز


تمام سهم من از روزگار غمباد است



کلاف درهم عمرم عجیب پیچیده


به حس و حال حضورم که جمع اضداد است



اگرچه سنگ صبورم در آسیاب زمان


ولی طنین سکوتم در اوج فریاد است



در امتداد غمم بیستون به درد آمد


هجوم تیشه به جانم نمود بیداد است



حباب هستی من با تلنگری واداد


چنان‌که بود و نبودم سوار بر باد است




چه شد شهامت من در دقایق آخر؟!


که شوکران تو را سرکشیدن آزاد است




حدیث رفتن و راحت شدن حقیقت نیست


همیشه لاف زدن رسم آدمیزاد است...






1392/06/20



« باز هم اذان صبح ... »

« باز هم اذان صبح ... »




  باز هم اذان صبح


                  لحظۀ خدافظی...




  سالهای سال رفت


                سالهای بیقرار


                     از عبور گنگ و ساکت شما گذشت




  هیچ حس مبهمی در این میان نمانده است


                                    ساده می‌نویسمت...




  خالی‌ام


         تمام « بیست و نه » سکوت سال را


                          از حضور خاطرات کودکانه با شما...




  سهم من در این جهان


             غیر تکه سنگ تیره‌ای


                    نماد بودنی بدون لحظه‌ای نمود


                                         از شما چه بود؟!!



  هیس!!!


           ساکتم


                 نترس!!!




  سالهای سال


       در کلاس زندگی


             در تمام تار و پود بی‌نشانه از شما


                               قطرۀ سکوت را چکانده‌اند:


  « بگذر از نیاز خود...


             حق تو حضور صادقانۀ پدر نبود


                             بگذر از سؤال‌های بی‌جواب...


                                                       بگذر از... »


               



                          باز هم اذان صبح


                                       لحظۀ خدافظی...

 




1392/06/11 


( بیست و نهمین سالگرد فوت پدر )



« ای کاش آسمان غزل گریه می‌سرود ... »


( برادر عزیزم « نوید جان » بینهایت سپاسگزارم که مثل همیشه

و شاید بیش از همیشه در نوشتن این غزلواره راهنماییم کردین )






« ای کاش آسمان غزل گریه می‌سرود ... »




در بین این جماعت مفلوک بی‌وجود


انسان بسان وصلۀ ناجور می‌نمود



ابلیس قبله‌گاه شد و جای حق نشست


چون گوی اعتقاد دوصد بنده را ربود



عمریست بوی کهنۀ کافور می‌دهیم


سهم زمین تنفس این لاشه‌ها نبود



حتی نماز میتمان را زمانه خواند


برباد شد اذان نخستینمان چه زود!



وقتی که روزگار عزادار آدم است


دیگر گلایه کردنم از این و آن چه سود؟!



باید برای بغض خدا سالها گریست


ای کاش آسمان غزل گریه می‌سرود...




1392/05/24





« پروانه شد حقیقت انسان و پر کشید »





« پروانه شد حقیقت انسان و پر کشید »





پروردگار پیلۀ تن را که آفرید


پروانه شد حقیقت انسان و پر کشید



آبی به آسیاب زمین و زمان نریز


چون دورۀ نمایش انسان به سر رسید



باید سکوت را بخرم جای واژه‌ها


شاید زمانه حرف مرا بی صدا شنید



ایوب هم از این همه صبرم کلافه شد


پیراهن امید مرا بی نتیجه دید



جشنی برای بغض فروخورده‌ام گرفت


چون لحظۀ تولد هر قطره‌اش رسید...




1392/05/06

« حتی به قدر یک سر سوزن مهم نبود »





« حتی به قدر یک سر سوزن مهم نبود »



گیرم که وعدۀ سر خرمن مهم نبود


آن واژه‌های فاصله‌افکن مهم نبود



فصل درو که مزرعه آبستن تو بود


محصول مهر و عاطفه چیدن مهم نبود؟!



اعدام شد زلالی احساس ساده‌ام


آن‌جا که بی محاکمه کشتن مهم نبود



باور نمی‌کنم که حضورم برای تو


حتی به قدر یک سر سوزن مهم نبود



رفتم که سربه‌ نیست شوم در عبور عمر


چون امتداد لحظۀ « بودن » مهم نبود



نابرده‌رنج گنج مرا هم به باد داد


هرچند قدر دانۀ ارزن مهم نبود!



وقتی که دستۀ تبر از جنس چوب بود


دیگر نبود و بود تبرزن مهم نبود ...




1392/04/29


« ذهن پریشان »

« ذهن پریشان »




سکوت و سایۀ تردید و لختی ساعت


نشسته گوشۀ سلول فکرهای تباه


کلاف درهم تکرارهای روزانه


به دست‌های هنرمند روزگار سیاه




اسارتی ابدی در نمایش اوهام


و پرسه‌های مداوم به ناکجاآباد


حراج لحظۀ «حال» و خرید «آینده»


هجوم لشکر بغض و «گذشته‌ای» بر باد




درون قبر زمان دست و پا زدن هر روز


و مرگ لحظه به لحظه در این سکون از سر


به حکم «زنده‌به‌گوری» که باز صادر شد


به دست «ذهن پریشان» من دم آخر





1392/04/22


« شاید سکوت وارث فریاد ما شود »





« شاید سکوت وارث فریاد ما شود »




گیرم که آه سرزده جلاد ما شود


این بغض کال علت غمباد ما شود



وقتی که واژه‌ها به سر دار می‌روند


شاید سکوت وارث فریاد ما شود



چون حکم دادگاه دو عالم علیه ماست


جرم نکرده عاقبت ایراد ما شود



فصل درو که می‌رسد انگار روزگار


با هرچه داس قاتل بنیاد ما شود



در برزخی میانۀ اجبار و اختیار


حتی بهشت مدفن اجساد ما شود



این رسم خاک ماست که ایمان و ارتداد


پس‌ماندۀ عقاید اجداد ما شود



فرقی نمی‌کند که دعا، آیه یا که ذکر


در زیر لب عبارت اوراد ما شود



وقتی خدای کعبۀ دل را نجسته‌ایم


این قبله‌گاه خانۀ اضداد ما شود



آن لحظه که حقیقت این نفس رو شود


شیطان فرشته‌ای‌ست که همزاد ما شود



چون کشتی فناشده در گل نشسته‌ایم


نوحی مگر بهانۀ امداد ما شود



حالا که واژه‌ها همه تکرار مطلق است


شاید سکوت وارث فریاد ما شود





1392/04/17

« این بار هم سکوت تو راهی به ناکجاست »





« این بار هم سکوت تو راهی به ناکجاست »




بغضی درون حنجره فریاد می‌زند


پژواک اعتراض مرا داد می‌زند




گویی که آب و خاک و هوا هم‌نوا شدند


با انعکاس حسرت من هم‌صدا شدند




بر سنگ قبر خاطره‌ها سنگ می‌زنم


انگار در نبود تو آهنگ می‌زنم




مضراب هرزه گوش به فرمان نمی دهد


دیگر به سیم و کوک دلم جان نمی دهد




دستان خسته زخمۀ ناجور می‌زنند


نت‌ها نوای غمزده در شور می‌زنند




این فاتحه به کنج زبان از ازل نشست


این سوگنامه جای هزاران غزل نشست




حالا کنار سنگ مزاری قرارمان


شمعی، گلی، گلاب و... ندای نرو، بمان!




بیهوده با خیال تو هم‌گام می‌شوم


در جست‌وجوی نام تو بدنام می‌شوم




آرامگاه آخر من گور سرد توست


تقدیر من پیامد هر رویکرد توست




ای آن‌که با حریم سکوت آشناتری


در قیل و قال آدمیان بی‌صداتری




آتشفشان عاطفه‌ات سرد شد چه زود!


جرمی که مرتکب شده بودم بگو چه بود!




این سایه‌سار تیرۀ ابهام تا کجاست؟!


این بار هم سکوت تو راهی به ناکجاست!




بشکن طلسم فاصله‌ها را قیام کن


این قصه را به حرمت آدم تمام کن




1392/03/27

« تخته‌نرد »




« تخته‌نرد »



تاس‌های پشت هم


تخته‌نرد روزگار


مهر‌های تیره‌روشنی کنار هم در انتظار


چرخشی در اضطراب


لحظه‌های بیقرار بیقرار

.

.

.

.


لذت شگرف برد پیش رو


علت نهان هر هجوم و تاخت


یا که تلخی سکوت خفته در نهاد باخت

.

.

.

.


6 و 5 و 4 و...


پشت هم عدد، شماره یا رقم...


برگۀ عبور مهره‌های تیره روشنی که در خیال سبقت از کنار هم


لحظه‌های این نمایش نمادگونه را به سر کنند و


هم‌سرشت هم‌قطار خویش را


با هجوم نفرتی عمیق


زیر گام‌های آهنین و سخت و سردشان


به زیر سلطۀ غرور نا‌به‌جای‌خود گرفته


عاقبت


از حضور در زمانه برکنار و بی‌نصیب


مستطیل تنگ و تار و تیره‌ای


تمام سهمشان شود از این حضور بی‌نتیجه در زمین

.

.

.

.


تاس‌های پشت هم


تخته‌نرد روزگار


بازی نمادگونه‌ای به نام زندگی در این دیار


سرنوشت مهره‌های بیقرار


بی‌نصیب و برکنار...



1392/02/31

« پادشاه سرزمین واژه‌ها »




« پادشاه سرزمین واژه‌ها »



پادشاه سرزمین واژه‌ها



می‌ستایمت که در تمام لحظه‌ها



ساده‌ای به رنگ خلوت شبانه با خدا




ای زلال قطره‌های آب



لذت نهان گام‌های بیقرار تشنه‌ای پی سراب



طعم دلنشین جرعه جرعه سر کشیدن شراب



ای سرشت پاک ناب



هم‌نشین آفتاب



در حریم مه‌گرفتۀ شبانه‌های بی‌فروغ من



طلوع کن



و جاودانه‌تر بتاب...





1392/02/20

« سهم من از عبور تو پس‌لرزه بود و بس ... »

( استاد عزیزم « نوید جان » بینهایت سپاسگزارم که با خلق شاهکار « بی‌انتهای من » 


شوق سرودن این غزل-مثنوی رو درونم ایجاد کردین و با راهنمایی‌های خالصانه‌تون


مثل همیشه در تک‌تک لحظات سرودن همراهم بودین )








« سهم من از عبور تو پس‌لرزه بود و بس ... »




در انتظار لحظۀ ناب رسیدنم


دلتنگ جرعه جرعه تو را سرکشیدنم



طومار گنگ فاصله را تا به انتها


صد بار دوره کردم و ماندم در ابتدا



سرمشق خاطرات تو آغاز تازه شد


پژواک نام پاک تو اعجاز تازه شد



گنج نهفته در دل ویرانه‌های جان


معیار اعتبار منی در دلم بمان



با شوق اکتشاف تو آغاز می‌شوم


خاکم که در حریم تو ممتاز می‌شوم



مرداب راکدم که به دریا رسیده‌ام


دریا به بیکرانی روحت ندیده‌ام



همراز پرسه‌های غریب شبانه‌ام


من رهسپار راه تو با هر بهانه‌ام



در خلسۀ نگاه تو مصلوب می‌شوم


در هجمۀ خیال تو مغلوب می‌شوم



اعجاز تازه‌ای به عصای‌ تو می‌شوم


آمین لحظه‌لحظه دعای تو می‌شوم




***************



در رفت و آمدی که نشانی ز حکمت است


گهوارۀ حضور تو بی‌شک کرامت است



گیرم سؤال زندگی‌ام پاسخی نداشت


تقسیم و ضرب و جمع تو با من غنیمت است



حالا که پر کشیده دلت از هوای من


ردی که مانده جای تو بغض و ملامت است



در زیر بار حادثه خطی شکسته‌ام


تنها یقین من که تویی راست‌قامت است



آواره بی تو راهی صحرای محشرم


هر لحظه‌ام بدون تو نقش قیامت است




***************



سهم من از عبور تو پس‌لرزه بود و بس


روحم کویر زخمی هرروزه بود و بس



در سجده‌گاه  من اثری از ظهور توست


خلق من از صلابت حس حضور توست



عالم اگر به حرمت آدم سرشته شد


تقدیر من به حرمت نامت نوشته شد



روح دوباره‌ای که به خاکم دمیده‌ای


تجدید بیعت از دل و جانم شنیده‌ای



تبعیدی زمینم و در سایۀ دعا


هم‌ریشه با تو هستم و همسایه با خدا




1392/02/17

« تا فصل بیقراری چیدن که می‌رسی ... »

« تا فصل بیقراری چیدن که می‌رسی ... »



در بستر حریر تنت رام می‌شوم


با بوسه‌های ناب تو آرام می‌شوم



در حبس عاشقانۀ آغوش امن تو


بی آن‌که متهم شوم اعدام می‌شوم



تا فصل بیقراری چیدن که می‌رسی


بر شاخه سیب وسوسه‌ای خام می‌شوم



حالا که در طلسم زمان خواب رفته‌ای


هر شب اسیر خلسۀ اوهام می‌شوم



عمری است بند می‌زنم این زخم کهنه را


تا سرکشم تمام تو را، « جام »  می‌شوم



در راه بازگشت تو شب‌پرسه می‌زنم


با حسرت عبور تو همگام می‌شوم



در گرگ و میش تیرۀ این انتظارها


خورشید بیقرار لب بام می‌شوم



در جست‌وجوی منطق دردم که عاقبت


بی‌ تو اسیر فلسفۀ دام می‌شوم




1392/02/19

« کلید؟!»

« کلید؟! »



درهای بسته را


دستی برای فتح و گشایش نمانده‌است


افسوس از کلیدهای به ظاهر گره‌گشا...



1392/01/20




« سکوت حنجرها را کسی نمی‌فهمد »





« سکوت حنجره‌ها را کسی نمی‌فهمد »




فغان که بغض خدا را کسی نمی‌فهمد!


دلیل مرگ دعا را کسی نمی‌فهمد؟!



مدار فرضی دنیا به نکبت آلوده است


و بوی نای فضا را کسی نمی‌فهمد



زمین سیاه به تن کرده در غم انسان


پیام سوگ و عزا را کسی نمی‌فهمد



جماعتی پی ابلیس نفس سرگردان


هبوط عزت ما را کسی نمی‌فهمد



میان آدمیانی چو طبل توخالی


سکوت حنجره‌ها را کسی نمی‌فهمد



1392/02/13

« گاهی سکوت سایۀ فریادهای ماست »


( استاد عزیزم « نوید جان » سپاسگزارم از اینکه در تک تک لحظات سرودن همراهم بودین )








« گاهی سکوت سایۀ فریادهای ماست »




دیگر برای بی‌کسی‌ام کس نمی‌شوی


از خاطرم برو که مقدّس نمی‌شوی



مرز میان ماندن و رفتن اشاره‌ای است


یک لحظه مکث، پاسخ هر استخاره‌ای است



تقدیر من که لنگر تردید پس کشید


دریای اعتماد تو را بی‌خطر ندید



گفتم تو را و عشق تو را در قفس کنم


یا شاخ و برگ خاطره ها را هرس کنم



این مزرعه برای تو یک شوره‌زار بود


احساس من مترسک در انتظار بود



وقتی که هست‌های تو از جنس سایه شد


بود و نبود من همه جنس گلایه شد



تنها جنازه‌ای ز پلنگت به جای ماند


افسون ماه باز دلی را به خون نشاند



حتّی خدا که روز ازل صاف و ساده بود


قول مرا به کرکس و کفتار داده بود



چون لاشه روی سطح تباهی شناورم


باید که حمد و سوره بخوانم به باورم:



« مردی در این زمانه که نامردپرور است


افسانه‌ای زبان به زبان، نامکرّر است »



دل‌خسته از زمینم و دردم نگفتنی است


بغضم درون آینه طرحی شکستنی است



دلگیرم از هبوط که میراث آدم است


امّید بسته‌ام به محمّد که خاتم است



موسی عصای معجزه‌اش را کجا گذاشت؟!
 

شاید درون مدفن انسان به جا گذاشت!



مصلوب بر تقابل اجبار و اختیار


نزدیک می‌شوم به رهایی از این دیار

.
.
.
.
.
.


گاهی سکوت سایۀ فریادهای ماست


سر تا به پا سکوتم و ... این کل ماجراست




1392/01/15

« از پیله دربیا، آری به خود بیا »

« از پیله در بیا، آری به خود بیا »




دیرگاهی‌ست که در پیلۀ خود تنهایم


سر درون دل غمدیدۀ خود کرده


به دنبال خودم حیرانم




پی آن عهد نمادین الست


پی آن راز


کزو مانده‌ام اکنون به جهانی همه پست


پی اکسیر شفابخش که کرده‌ست مرا مست چنین، می‌گردم




در پس پردۀ پندار


دو صد راز


دو صد گفتۀ ناگفتۀ دمساز


دو صد جُرم


دو صد کردۀ ناکرده در این عمر


مرا در قفسی سرد


چه بی‌رحم رها می‌سازد




در دلم نیست کزین حبس برون آیم باز


همچو پروانه برون آمده از پیله


کنم ره آغاز


پی تقدیر دگر باره کنم من پرواز




در دلم نیست


ولی چارۀ این حصر


در این حبس


دگر « اجبار » است


شاه‌کلیدی که کند قفلِ قفس، باز، مرا


در راه است



بسته در این غل و زنجیر


دگر جایز نیست


ترس از گفتۀ توخالی آن بردۀ ناچیز


دگر نافذ نیست



خاستگاهم پی یک قدرت مطلق


پِی ایمانِ به حق


می‌گردد




آنچه از عمر مرا رفت در آغوش فنا


همچو دیباچۀ تقدیر


دگر بربندم



از پس پیله چو پروانه‌ای آزاد


برون آمده، در راه افق می‌گردم


کوله‌بارم پی یک راه دگر می‌بندم


کوله‌بارم پی یک راه دگر می‌بندم...



1391/7/5

« سرودن از تو عاقبت مرا به دار می‌کشد »




« سرودن از تو عاقبت مرا به دار می‌کشد »



غزل دوباره زاده شد، تو را «بهانه» نام کرد


قلم به حرف آمد و ادای احترام کرد



اگرچه متّهم شدم «سکوتم از رضایت است»


وکالت قلم نگر که رفع اتّهام کرد



قسم به رازداری‌ات که روزه‌دار بوده‌ام


نگاه صادقانه‌ات سکوت را حرام کرد



میان مروه و صفا اگرچه سعی کرده‌ام


خلوص کودکانه در تو جوششی مدام کرد



فؤاد و قلب و صدر را طواف کعبه کرده‌ام


چو قبله‌گاه تازه‌ای به خلوتم سلام کرد



سرودن از تو عاقبت مرا به دار می‌کشد


خیال ساده‌ای مرا اسیر این مرام کرد



سکوت هم رسالتی در امتداد گفتن است


قلم که سر به سجده شد، به حرمتت قیام کرد



1391/12/27

« دیگر برای از تو سرودن بهانه نیست »



« دیگر برای از تو سرودن بهانه نیست »




دیگر برای از تو سرودن بهانه نیست


حتی برای آن‌که بمانم نشانه نیست 



ناقوس بغض‌های من انگار بی‌ صداست


وردی ورای آه دلم در میانه نیست



فانوس بی‌فروغ دلم رو به مردن است


در کوره‌راه حادثه راهی به خانه نیست



ای آن‌که جرعه جرعه مرا سر کشیده‌ای


سرریز کرده‌ام، به خدا منصفانه نیست



این شوکران برای من از شهد خوش‌تر است


وقتی وداع آخر ما عاشقانه نیست



1391/11/26