" من هیچ کسم اما، در من همگان جمعند "
پاشیده شدم از هم، خمپاره نمیخواهم
خواب از سر من پر زد، گهواره نمیخواهم
هم وسعت کیهانم، گسترده شدم انگار
بی حدم و بی مرزم، دیواره نمیخواهم
من هیچ کسم اما، در من همگان جمعند
صد چهرهی بی نقشم، رخساره نمیخواهم
منظومهی بی شمسم؟! یا شمس خودم هستم؟!
نورم همه سرتاسر، سیاره نمیخواهم
بیخود پی خود، در خود، میگردم و میچرخم
کافی است، وجودم را آواره نمیخواهم
از بس که درون خود غریدم و باریدم
چون آینه گویایم، انگاره نمیخواهم
از مقبره برگشتم، رنجم همه در خاک است
سرزندهتر از قبلم، کفاره نمیخواهم
در اوج خودآگاهی، از نفس گذر کردم
من معنی پروازم، طیاره نمیخواهم
بی باده عجب مستم، در راه خراب آباد
بیچارهی این راهم، من چاره نمیخواهم...
۱۳۹۸.۹.۱۳