...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

...آغازی دیگر

... در آغاز هیچ نبود، کلمه بود و آن کلمه خدا بود

« بوی کافور می دهم گویا... »


« بوی کافور می دهم گویا... »



بوی کافور می دهم گویا


می برندم به آسمان انگار


گرچه با میل خود کفن پوشم


می کشندم جماعتی بسیار



ظالمانی که داعی حقند


قاضیانند و مجری اسلام


حکم آزادی مرا دادند:


« مجرم است و جزای او اعدام »



جرم من چیست؟ ارتدار؟! الحاد؟!


مفسدم خوانده اند در ظاهر


می سپارم به او قضاوت را


مومنم من، نه ملحد و کافر



قله ی مرگ را که پیمودم


حلقه ای دور گردنم افتاد


پرطپش شد تمام ذراتم


در سکوتی به هیبت فریاد



لحظه ی پر کشیدن از خاک است


اشهدم را سروده ام صد بار


می برندم به آسمان اما


پیکری تاب می خورد بر دار




1392/02/13




« شاعر بی صدا »

« شاعر بی صدا »



گفت : سکوت کن، بمان؛ حرف طناب دار توست


زنده به مرگ واژه ای، کار به اختیار توست



حال که حکم کرده ای فرصت اعتراض نیست


مجرمم و جزای من مایه ی افتخار توست



شاعر بی صدا شدم، وارث واژه ی سکوت


لاشه ی پاره پاره ام حاصل اقتدار توست



میوه ی اعتماد من دست خوش هوس نشد


ریشه ی شک در این میان روزه ی شبهه دار توست



سایه به سایه آمدم لنگ زنان کنار تو


علت ماندنم فقط شانه ی بردبار توست



رد شو از این گلایه ها شاه غزل سرای من


حرف نمی زنم بمان، کار به اختیار توست...




1392/11/25

« گریزی نیست انگاری... »


« گریزی نیست انگاری... »



شبیه مسلخ خونین اعدامم


پر از تشویش خاطر


اضطراب کال بی پایان


به روی شاخه ی تردیدهای خشک بی حاصل...



نگاه خیره ام ماسیده بر تصویر دردآلود یک انسان


که با اجبار سوی سایه ی تقدیر می لنگد


و می غرد درون خندق دل بی صدا اما...



گریزی نیست انگاری...


زمین ذات من این روزها خونین ترین محصول را دارد


خلاف میل آدم ها...


خلاف میل آدم ها...



1392/11/25