" کودتا کردم فراموشت کنم، اما نشد... "
کودتا کردم فراموشت کنم، اما نشد...
عهد کردم ترک آغوشت کنم، اما نشد...
در من این آتشفشان فعالتر از قبل شد
قصد کردم سرد و خاموشت کنم، اما نشد...
در وجودم ریشه کردی باصلابت، استوار
آمدم از بیخ مخدوشت کنم، اما نشد...
ماندهام چشم انتظارت تا که مهمانم شوی
خواستم دعوت به دمنوشت کنم، اما نشد...
سرکشیدی بی هیاهو در حریم خانهام
سعی کردم مست و مدهوشت کنم، اما نشد...
چشم و گوشت مسخ دنیایی پر از اوهام شد
گفتم آخر پنبه در گوشت کنم، اما نشد...
شرط کردم عاقبت این مهر بی اندازه را
بی صدا سنجاق تنپوشت کنم، اما نشد...
توبه کردم، عهد کردم، شرط کردم با خدا
خواستم بالکل فراموشت کنم، اما نشد...
1398.12.5
سلام ندا جان
خیلی وقت بود شعرات رو نخونده بودم
یهو به سرم زد بیام ببینم شعر تازه چی داری که دیدم بوستانت آباده
آفرین شاعر
قلمت رام و دلت آرام
مدتها سکوت داشتم
یهو سرریز کردم البته دلم میخواست نظر ادبی شما و راهنماییهاتونو همیشه داشته باشم و بعد از تأیید شما بذارم رو وبلاگ که امکانش حاصل نشد
ولی حضور مجددتون اینجا خوشحالم کرد
تحت تأثیر قلم شما و به خاطر آموزه های شما چند بیتی مینویسم گاهی
وگرنه من کجا و شاعری
شاعری برازنده ی شماست