« طغیان »
خروشیدم
خروشیدم به هنگامی که یک شیون
کلافی بود بر گردن
خروشیدم که گویم این منم یاران
جوانمردان!
که زیر ظلمهای آهنینگامان
همان نامردمان بیدل ایام
به هر دم میسپارم جان
خروشیدم که گویم این منم خسته
منم افسرده و دلتنگ و پربسته
منم بیبالوپر، تنها
منم بیجان و بیانجام
که در کنج قفس بیتاب
تمام هستی خود را
به هر دم میدهم بر باد
سموم سهمناک روزگاران را
کلاف بغضهای بیپناهان را
درون سینه میدارم نهان
اما
چه گویم
آه...
ای نامردمان خفتۀ ایام
خروشیدم که بغض خفتۀ خود را رها سازم
ولی افسوس از فریاد
از نجوای کوتاهی به قدر آه
که خود شد دشنهای بر جان این بیجان بیفرجام
در این راه بیانجام...